امروز مشغول وب گردی بودم که پسر هم اومد پیشم، همینطور مشغول شیطنت بود و نمی ذاشت کارم رو انجام بدم. چندبار محکم ضربه زد روی لپ تاپ که شاکی شدم و سرش داد زدم و از روی صندلی گذاشتمش روی زمین. اون هم سریع با یه سرعت خاص رفت و سریع دوشاخ لپ تاپ رو از پریز کشید بیرون. باتری لپ تاپ هم که مدّت هاست خراب شده و با برق مستقیم کار می کنه! حسابی شاکی شدم و یه توسَری هم بهش زدم. چند ثانیه بعد دیدم صفحه ی گوشی روشن شد و صدای اذان در اومد. کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه لپ تاپ روشن بود، ممکن بود حالاحالاها نرم برای خوندنِ نماز امّا با این کارِ پسر، دیگه لپ تاپ رو جمع کردم و رفتم برای وضوگرفتن و نماز خوندن.
اعصابم که آرومتر شد رفتم و پسر رو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم، احساس می کردم اون هم با این سن و سالش باهام قهره. چندبار ذوقش کردم و بوسیدمش، بعد هم دیدم دوباره لبخند اومد روی لبش و خوشحال و خندون شد.
کاش بفهمم هر اتفاقی که مطابق میل من نیست، دلیلی بر بدبودنِ اون اتّفاق نیست.
کاش مثل کودکی انقدر ساده و بی منّت می بخشیدم :)

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها